روژان روژان ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

گل زندگی

بدون عنوان

1390/12/28 16:26
نویسنده : شیرین
173 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

بالاخره راحت شدم. بخیه هام رو کشیدم و بعد از 9ماه استرس یه نفس راحت کشیدم.

حالا ماجراهای این 15روز:

شب قبل از زایمان یه کوچولو استرس داشتم و خوابم نمیبرد.بهرام خواب بود و من فکرای جور واجور میکردم.به دخترم فکر میکردم و آینده ای که در انتظارشه و ...بهرام هر از گاهی چشماشو باز میکرد و میگفت چرا بیداری بخواب عزیزم نترس چیزی نیست و دوباره خواب میرفت.نمیدونم چه ساعتی خواب رفتم ولی 5صبح بود که بیدار شدم.یه حال عجیبی داشتم واقعا قابل توصیف نیست.تا چند ساعت دیگه قرار بود من و بهرام پدر و مادر بیشیم!

خانم جون دخترم (بابای بهرام )هم در حال آماده شدن بود و مامان جون دخترم در حال دعا خوندن.خلاصه راهی بیمارستان شدیم و سر راه رفتیم دنبال مامانی.ساعت 7 صبح اعلام حضور کردیم و بعد هم من رو بردن بخش زایمان.یکی از ماماها برام لباس اتاق عمل آورد و منو به یه اتاق راهنمایی کرد اونجا یه خانومی مثل من داشت لباسش رو عوض میکرد.

خلاصه کم کم منو واسه اتاق عمل آماده کردن و بهرام رو صدا کردن تا با هم خداحافظی کنیم.بهرام و مامانم و مامان بهرام و فاطمه  منو تا پشت در اتاق عمل بدرقه کردن،حال عجیبی داشتم هم استرس داشتم هم خوشحال بودم که بچه دار میشم،بهرام  که بیشتر از من ترسیده بود میخواست مثلا به من روحیه بده و مدام میگفت نترسیا هیچی نیست اصلا چیزی نمیفهمی.منم لبخند تلخی میزدم و میگفتم باشه ولی تو دلم غوغایی بود.موقع رفتن بغض گلومو گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم دلم میخواست فرار کنم!ولی آخه کجا؟!بالاخره که این خانم روژان باید به دنیا میومد راهی جز رفتن نداشتم و رفتم...

اولین صدایی که بعد از به هوش اومدنم یادمه صدای مامانم بود که میگفت شیزین مامان شدی مبارک باشه و این قشنگترین صدای دنیا بود چون واقعا آرامش بخش بود و دوباره از هوش رفتم و اولین تصویری رو که یادمه تصویر بهرام بود که بالای سرم داشت گریه میکرد.چقدر دلم برای بهرام تنگ شده بود...

بالاخره لحظه ی دیدار با دخترم فرا رسید! فاطمه روژان  رو آورد کنار تخت ولی من هر چی سعی میکردم روژان  رو ببینم چشمام جایی رو نمیدید و تار میدیدم.شانس ما رو ببین چقدر منتظر همچین لحظه ای بودم ولی حالا تار میدیدم.بعد از چند ساعت که حالم بهتر شد و کاملا به هوش اومدم تونستم دخترم رو ببینم.مثل یه فرشته پاک و معصوم چقدر ناز و جیگر بود دختر من.ولی اصلا اون شکلی که من تصور میکردم نبود یه شکل خاص و متفاوت بود.قربون اون شکل متفاوتت بره مادر.

بله این گونه بود که ما نیز مادر شدیم!!!

از بیمارستان که مرخص شدیم حالم خیلی خوب بود واصلا دردی نداشتم.نازگلم  رو بغل کردم و پله ها رو تند تند پایین اومدم و تو دلم میگفتم خدارو شکر تموم شد، بالاخره این کابوس زایمان تموم شد.زایمان که میگن همین بود؟این که چیزی نبود!خداحافظ بیمارستان لعنتی و...

اما خبر نداشتم که جریان از چه قراره.بعد از 2روز که اثر مسکن های قوی که به من زده بودن از بین رفت تازه درد بخیه هام شروع شد و تازه با معنی زایمان آشنا شدم! درد به معنای واقعی کلمه رو تجربه کردم.شب ها که نمیتونستم به پهلو بخوابم و باید رو به بالا میخوابیدم البته اگه میخوابیدم و وحشتناک ترین جای قضیه مال وقتی بود که سرفه میکردم واااااااای که بخیه هام از داخل آتیش میگرفت و به گریه میافتادم و دوباره گریه کردنم دردم رو بیشتر میکرد و بهرام از خواب میپرید و به من دلداری میداد.

چند شب اول خیلی سخت گذشت چون نه میتونستم روژان  رو بغل کنم نه درست بهش شیر بدم نه به مهمونام برسم و نه به زندگیم.

واقعا خیلی ها حسابی زحمت کشیدن و مارو شرمنده کردن.اول از همه خاله فاطمه دخترم .که شب اول تو بیمارستان تا صبح پلک نزد و یه لحظه دخترم رو تنها نذاشت حسابی از من و دخترم مواظبت کرد.بعد از بابای مهربون دخترم  باید تشکر کنم که عاشقانه پدری میکنه و هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده.بهرام  هم شب تو بیمارستان پیش ما خوابید و هر چی گفتم تو برو خونه گفت نه دلم طاقت نمیاره میخوام پیشتون باشم.بعد مامان جونای دخترم  که با دل و جون زحمت کشیدن و بی خوابی کشیدن.و بعد از آقا جونای دخترم و خاله ها دخترم.امیدوارم تو شادیهاتون جبران کنیم.

 niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل زندگی می باشد